محل تبلیغات شما



سخت است تکاندن تکاندن آن همه رد پا از دامنم تکاندن آن همه کلمه آن همه چیز که فکرد میکردم اسمش احساس است .تاریخ ها که تارو پودشان زده بیرون و اما هنوز آویزانتندخاک را شاید بشود تکاند اما لکه ها را نه لکه هایی که از دامنت گرفته تا قلبت میخ شده اند .آخ که زندگی با این لکه ها مثل این است که صلیبت کرده اند و تو باید چای دم کنی لباس های چرک همیشه را توی لباسشویی بچپانی و به بچه ای که توی خانه میگردد و گویا بچه توست و مدام نق تورا میزند به مزحک ترین و
دیروز توی حمام فکر کردم به استقلال داشتن .اما طوری دیگر.استفلال روحی. جوری که حالمان به آدمها وصل نباشد .خوب بودن یا بد بودنش را میگویم.منظورم را میفهمید ؟.اما خب میدانید این را که مینویسم ۱ساعت قبل با رستاک اشکهایم نمیدانم کجا میچکیدحالش نیست که بیشتر بگویمش.فقط گاهی فکر کنیم به استقلال داشتن همان که طوری دیگر است و میدانم گفته بودمش ، گیر ندهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها